|
روزهای زندگی ما
تو گل سرخیُ من پروانه ... چقَدَر عشق به ما می آید
|
البته خواننده ای نیست ولی خب سلااام
من 29 شهریور همسرجان رو واسه چند تا مناسبت سورپرایز کردم.کیک سیب و دارچینی با ژله رنده ای و تزئینات به سلیقه ی ریحانه حتی ظرف و لیوان کیتی به خواست دخترم و یه ساعت خوشگل مارک الگانس شد تشکیل دهنده ی یه جشن سه نفره!
از شنبه 26 شهریور همسرجان رفت بابلسر واسه ثبت نام دانشگاهش.وقتی رسید خونه حدود 12شب دوشنبه بود که یکراست رفت خواااابید.صبحش رفت اداره که کشیک بود.منم خونه رو مرتب کردم.با ریحانه دو دفعه صبح و بعدازظهر رفتیم خرید وسیله های مورد نیاز.شبش کیک پختم و ژله درست کردم.فردا ظهرش یعنی چهارشنبه با ریحانه خونه رو تزئین کردیم.همسرجان گفته بود باز دیر میاد اما ما تحمل نداشتیم که! یه میز خوشگل چیدم.جعبه کادو خریدم و خودم با گل طبیعی تزیینش کردم و جعبه ساعت رو گذاشتم توش....ساعت 3 بعدازظهر بود.ریحانه بیشتر بیقرار بود خخخخ آخه گفته بودم تولد خودش و باباشه. وقتی دیدم واقعا همسرجان قراره دیر بیاد به ریحانه گفتم میخوام زنگ بزنم به بابا اما میخوام باهاش شوخی کنم و بگم حالم بده تا زودتر بیاد.بچه ام کلا رازداری کرد واسه جشن باباش...وقتی زنگ زدم گفتم حالم خوب نیست.صدامم گرفته و غم دار و ناله ای کردم همسرجان باورش شد...گفت اگه میتونی تحمل کن نهایتا تا نیم ساعت دیگه...تا همسرجان بیاد لباس عوض کردیم و آرایش مختصری کردم و پشت در هال منتظر موندیم...رأس 3:20 دقیقه همسر اومد اونم چه اومدنی خخخ...با سرعت و هول و ولا اومده بود.حتی از استرس دکمه های پیراهنش رو کامل نبسته بود...تا در هال باز کرد با ریحانه جیغ و دست و تولدت مبارک گفتیم خخخخ یعنی قلبش توو دهنش بود....بنده خدا تا دید حالم خوبه غش کرد رو مبل گفت برام یه لیوان آب بیار خخخ خلاصه جشنمون برگزار شد و همسرجان عاشق ساعتش شد.این جشن واسه چند تا مناسبت بود 7مهرسالگرد ازدواجمون.قبولی ارشد اونم روزانه ی همسر...30 شهریور تولد شناسنامه ای همسر و 24 شهریور سالگرد آشناییمون.
خب بعدش چون محرم بود و همسرجان اصلا فرصت نداشت بخاطر کار زیاد اداری گفت هدیه رو بعد میخره....بعدش 4مهر عمل بابا بود که کلا هممون درگیرش شدیم وای چقدر روز عمل بهمون سخت گذشت.الحمدلله بابا بهتره.روز تاسوعا یعنی شنبه 8مهر بابا مرخص شد و نرفت خونشون و اومد چند روز خونه خواهرم آخه اینقدر ملاقات میومدن و زنگ میزدن که نگو.به قول خودشون اینجا موندن که دیگه کسی نیاد اما باز میومدن.یه عاااالمه کمپوت و آب آناناس و شیر و میوه رو دست مامان اینا مونده.کاش ملت پولش میاوردن برامون خخخخ...خلاصه روز ترخیص بابا سالگرد عقدمون بود که با یه تبریک گذشت. اما من همچنااان منتظر هدیه بودم با اینکه به همسر گفتم چیزی نخره و پولش بده به من! ههههه
وقتی مامان اینا میخواستن برن خونشون منم چند روزی رفتم و همسر رو تنها گذاشتم...اوخی لاغر شد طفلی خخخ
پیش خودم گفتم حتما من نیستم میره هدیه میخره وقتی میاد خونه ی بابا دنبالم بهم میده اما وقتی اومد هیچی نبود همراهش...جمعه یعنی 14مهر که برمیگشتیم رشت باز منتظر بودم توو.گ ماشین یه چیز بگیره جلوم و سورپرایزم کنه اما بازم خبری نبود!دیگه غرغر رو شروع کردم...گفتم چه بی احساس چه بی ذوق...کلا فقط یه تبریک خشک و خالی گفتی.مِنَتی ندارم اما من واسه هر مناسبتی از مدتها قبل توو فکر هدیه و خوشحال کردنتم اما تو یه گل هم نخریدی! همسر لبخند میزد و هیچی نمیگفت! بعد هی میپرسید چی دوست داری برات بخرم؟منم با عصبانیت میِگفتم هیچی!توو راه تا برسیم خونه هی غر زدم خخخ...حتی از پله ها که میومدم بالا و همسرجان زودتر رفته بود بالا ، بازم فکر میکردم الان که برم توو خونه هدیه رو میگیره جلو چشمم!اما باز خبری نبود و من غر زدم و همسرجان با لبخند میگفت هووووف! در حال غر زدن کشوی اول دراور رو باز کردم.نظمش به هم ریخته بود.گفتم چیکار کردی که اینجا....یهو تا اینجای حرفم رسیدم چشمم خورد به یه اتو موی فیلیپس! یعنی ذوووق کردم لبخندددد زدم رفتم گفتم هههه چه باحال سورپرایزم کردی! چقدر تحمل داشتی من غر زدم و لو ندادی! میخندید و میگفت نامرد چقدر بهم طعنه زدیا!حقت بود کادو رو باز بهت نمیدادم تا فردا صبح که هی غر بزنی و خالی بشی!گفتم بعد ناراحت نمیشدی؟گفت نه چون از خودم مطمئن بودم خخخخ.
من یه اتو موی چند کاره زمان مجردی خریده بودم و ازش استفاده میکردم اما خیلی دیر داغ میشد.واسه همین یه اتو موی جدید خرید برام! فکر شونصد تا چیز رو کردم بودم که هدیه بخره جز اتو مو!
قربونش بشم که خوووب بلده حال دلم رو خوب کنه...به قول معروف خودش هم دَرد ِ و هم درمان!
گفت همون روز که با مامان اینا برمیگشتم لنگرود رفته و هدیه خریده!چقدر من غر زدم و زود قضاوت کردما
در واقع دیروز یکشنبه هم که روز کودک بود.شب قبلش به همسر گفتم غروب که میاد کیک کوچیک بخره.ریحانه اصلا خبر نداشت.وقتی کیک رو دید اینقدر ذوق کرد دختررررم...فداش بشم من!
ازشنبه یعنی 15 مهر دور جدید رژیم رو شروع کردم.به خودم قول دادم تا عید ماهی دو کیلو کم کنم...توکل بر خدا
همسرجان از همین هفته میره کلاسای دانشگاهش رو...کاش این سازمانشون موافقت کنه و سخت نگیره تا بتونه منتصب به تحصیل بشه و دو سال راحت فقط درس بخونه.عاشق پیشرفتشم.یعنی وقتی میبینم خودشم با عشق درس میخونه دیوونش میشم.خدا حفظش کنه برای من و دخترم
داداشمم.که الحمدلله واسه تدریس افتاده لنگرود...خیال هممون راحت شد دیگه...آقا معلم خوشتیپ من
ریحانه جانم میره مهد قرآنی...الهی فداش بشم ساعت 7:20 دقیقه بیدار میشه و تا بیاد خونه ساعت 13:30 میشه....نیم ساعت بعد از اومدنش خوابههههه دیگه.ولی با عشق میره مهد الحمدلله....یعنی هیچ زوری در کار نیست.صبحا با ذوق و اشتیاق بیدار میشه...آخی دلم تنگ شد براش
خودمم باشگاه رفتن رو شروع کردم دوباره....
دلم گرفته.خدایا این روزهامون رو ختم بخیر کن